غم نه تنها بر دلم نالید و بس


عیش هم بر فرصتم خندید و بس

گر طواف کعبهٔ درد آرزوست


می توان گرد دلم گردید و بس

چون گلم زین باغ عبرت داده اند


آنقدر دامن که باید چید و بس

جاده چون طی شد حضور منزل است


رشته می باید به پا پیچید و بس

علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ


اینقدر می بایدت فهمید و بس

صحبت دل با نفس معکوس بود


سبحه اینجا رشته گردانید و بس

دل حرم تا دیر در خون می تپید


خانه راه خانه می پرسید و بس

چون شرر در راه کس گردی نبود


شرم فرصت چشم ما پوشید و بس

بر بهار عیش می نازد غنا


بیخبرکاین گل قناعت چید و بس

بیقرارم داشت درد احتیاج


ناله ای کردم که کس نشنید و بس

منزل مقصود پرسیدم ز اشک


گفت باید یک مژه لغزید و بس

بیدل اسباب جهان چیزی نبود


زندگی خواب پریشان دید و بس